آرزوها
آرزوها



صبح یك روز تابستانی است . در ایوان خانه ، مینا ( دختر خدمتكار خانه ) با امــید ، ( پسر خانواده سالاری ) گرم

گفتگو هستند . امید داخل اتاقش كنار پنجره ایستاده و مینا بیرون از اتاق به ستون ایوان تكیه داده است .

 نگاهشان پر از عشق و اشتیاق است . خانواده سالاری به همراه مادر مینا ( خدمتكار ) خانه را به قصد شركت

در یك مهمانی ترك كرده اند . امید به بهانه ی سر درد در خانه مانده است . به همین خاطر امید و مینا فرصتی پیدا

كرده اند تا چند ساعتی كنار یكدیگر باشند .

 (مدت زیادی است كه آنها به هم دل بسته اند . پدر و مادر امید از اینكه پسرشان عاشق یك خدمتكار شده

 ناراحتند . و از هر فرصتی برای منصرف كردن او استفاده می كنند . به اعتقاد آنها ، این دلبستگی مایه ی ننگ

 خانواده ی سالاری است . )

 امید : مینای من چشمانت را برای زندگی می خواهم . دلت را برای عاشقی ، صدایت را برای شادابی می

 شنوم ، دستت را برای نوازش می خواهم ، پایت را برای همراهی ... هر لحظه احساس می كنم بدون تو

 زندگی برایم یك كابوس است . تو خود زندگی هستی . بدون تو پوچم . به امید عشق زیبایمان نفس می

كشم .عشق تو آنقدر عمیق است كه می توانم سخت ترین لحظه ها را بخاطر تو تحمل كنم . تا وقتی تو را دارم

از هیچ چیز نمی ترسم . تنها وجود توست كه مرا به اوج عشق می برد . تنها دست های گرم توست كه به من

 آرامش می دهد .

 مینا : عزیز دلم قلب من فقط برای تو می تپد . می خواهم همیشه با تو باشم . با تو نفس بكشم . برای تو

زندگی كنم و برای تو بمیرم . اگر هزار بار به این دنیا بیایم ، فقط یك عشق بیشتر نخواهم داشت و آن تویی .

 تو بهتر از خودم میدانی كه تمام وجودم خواهان توست . بدون عشق تو زندگی برایم معنی ندارد و بدون تو بودنم

 پوچ و بی ارزش است . ایكاش آقا و خانم می دانستند كه در قلب من چه می گذرد و اینقدر مخالفت نمی كردند .

آن روز كه آقا بخاطر دوست داشتنم و دوست داشتنت سیلی محكمی به من زد و مرا به بی حیاو فاسد خواند ،

صدای شكستن قلبم را با گوشهای خودم شنیدم ! خدا می داند كه قلبم جز تو به هیچ چیز دیگر راضی

 نمی شود.

 امید : عزیزترینم ! تو از راز قلبم با خبری . این را بدان اگر تمام كوهها و صخره ها مانع رسیدن من به تو شوند ، باز

 هم تو را خواهم خواست . اگر تمامی دریا ها چون سیلی خروشان راهم را ببندند ، باز هم به تو و عشق تو پایبند

 خواهم بود . فقط باید صبر كنی .

مینا : امید من ! دستانت را از دستانم هیچوقت جدا نكن . قلبت را از دلشورگی های من رها نكن .

خودت را از من نگیر . من بی تو می میرم . وقتی سرانگشتان باران خورده ات مسیر بیقراری مرا از اضطراب

 لمس می كند ، من جان می گیرم . با من بمان تا همیشه . با من بمان تا آخرین ثانیه های تنهایی . با من بمان

 تا بی هم نباشیم .

 امید : چه شوق كودكانه ای بود دیدار تو كنار نرده های بی جانی كه تا تو را می دیدند ، جان می گرفتند .

 تو با حضورت در فضای این خانه مهربانی می پراكندی و من عشق درو می كردم . از همان روزها

بود كه مینای شوریدگی های من شدی . پری نازك دل من . با تو خواهم ماند تا همیشه ی دوران .

 مینا : چطور مـی توانم از خوبیهای تو نگویم . با اینكه بین من و تو فاصله ها بود ( تو فرزند آقا بودی و من دختر

یك خدمتكار ) . با اینكه تو در اوج بودی و من زیر پای تو . اما تو بزرگوارانه به من عشق بخشیدی و مرا بیتاب و

بیقرار خودت كردی . تو در اوج دلتنگی هایم ،‌در نهایت سختی هایم با نگاه مهربانت همدل و همراهم شدی .

 هیچوقت یادم نمی رود آن روزهایی كه از شدت تنهایی و دلتنگی چشمانم بارانی می شد ، تنها نگاه گرم و

مهربان تو بود كه به من آرامش می داد . و حالا وقتی نام مرا می بری ، من تا قد آسمان بزرگ می شوم ؛ پرواز

می كنم و به اوج می رسم . هرچند آنها می خواهند تو را از من بگیرند . وای خدای من ! یعنی تو روزی مرا

جواب می كنی و قصر آرزوهای مرا خراب ؟! باور نمی كنم. یك كاری كن امید من! آرزوهایم را محال نكن .

امید : (به نقطه ی نامعلومی خیره شده و به تفكری عمیق فرو رفته است . ) مینا جان بیا با هم عهدی ببندیم .

مینا : چه عهدی ؟ هر عهدی بگی من پای آن هستم . امید : همینجا با هم عهد ببندیم كه در هر شرایطی

 تا ابد برای هم بمانیم . و در حالیكه در عمق چشمانش عشق و امید برق می زند ، تكه نان خشكی از كنار

 فرش بر می دارد : «‌ این بركت خدا بین من و تو شاهد باشد كه چه عهدی با هم بستیم . » آن را نصف

 می كند . نیمی از آن را خودش می خورد و نیمی دیگر را به مینا می دهد . مینا با اشتیاق تكه نان را در دهان

می گذارد و فورا آن را می بلعد . گویی با اینكار به امید اطمینان می دهد كه تا ابد برای او بماند

. ... عصر كه اهل خانه بر می گردند ، با كمال ناباوری می بینند كه جسد بی جان مینا در ایوان و جسد امید در

اتاق كنار پنجره افتاده و لبخند بر لبانشان خشك شده است . ( آنها تكه نان آغشته به سمی كه برای كشتن

موشها در كنار فرش افتاده بود را خورده اند !!! )

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








نگارش در پنج شنبه 16 خرداد 1390برچسب:, ساعت 7:41 توسط پروانه - موضوع : <-PostCategory->

.: Weblog Themes By www.NazTarin.com :.




Digital Clock - Status Bar